ته دیگ سیب زمینی



حساب گوگلم چند روز است که هی گیر می دهد که بیا ببین پارسال در همچین روزی چه می کردی.میخواهم بگویم به تو چه که من سال پیش در همین روزها چه میکردم؟روزهایی بودند که از یادآوریشان فراری ام.روزهایی بود که داشتم به زندگی امیدوار می شدم.با همه بخش های خوب و بد زندگی ام کنار آمده بودم و سعی میکردم در همین شرایط رشد کنم،کارهای جدیدی انجام دهم،آدم های جدیدی را ببینم و زندگی خوبی را برای خودم می دیدم.حتی الان هم باورم نمی شود که آن زمان چه حسی به زندگی داشتم.ولی حتما خیلی خوشحال بودم که اینقدر در عکس ها خندیده ام و اینهمه عکس گرفته ام از همه چیز.

حساب گوگل خر است.سرش نمی شود که یکسری چیز هارا حتی اگر خیلی هیجان انگیز باشند نباید به یاد کسی آورد.آن هم چه کسی؟کسی که حالا خودش را هم نمیشناسد.روزهایی را می گذارند که دستش به عکس گرفتن نمی رود و خودش را کنج اتاق حبس کرده.آن بیرون چه خبر است؟باد می آید.آدم ها عصبانی اند.آدم ها خسته اند.آدم ها گرسنه اند.آدم ها به اینجایشان رسیده ولی حس میکنند کاری از دست کسی بر نمی آید.هی فکر میکنم یعنی این روزها را هم در تاریخ ثبت میکنند؟یا اینکه مثل کلی اتفاق دیگر فراموش می شوند؟

کاش من هم هوش مصنوعی داشتم و هر چه عکس ها را ورق می زدم و به تاریخشان نگاه می کردم هیچی یادم نمی آمد.چند روز پیش از درخت جلوی خانه که یکی از شکوفه هایش گل داده بود عکس گرفتم.حتما سال بعد دوباره گوگل کلید می کند که بیا ببین پارسال درخت جلوی خانه گل کرده بود.کاش لااقل آن موقع حالم بهتر باشد وگرنه گوگل که سرش نمی شود.


او دوست ماست و در عین حال هم نیست.اصلا مشخص نیست با کی دوست است و با کی نیست.هر روز هم با یکی دوست است و باز معتقد است نیست.کلی دوست دارد که هیچکدامشان را دوست ندارد(این نظر شخصی من است).با این حال او که امسال یک درجه به مرگ و نیستی نایل تر شده هرروز برای ما ژست عموجغد شاخدار میگیرد که"شما نمیدونید.من میدونم.پیف پیف".از حق نگذریم شاخ است.اوایل هم صدایش می کردیم گوزن.الان تغییر موقعیت داده و لقب و منصب جدید می چسباند پشت اسمش ولی همان آدم دوقطبی‌ای ست که بوده.یک سنت گرای افراطی ست و وبلاگش شبیه دفترچه های من است که هر چرت و پرتی گیرم بیاید تویشان می نویسم.البته اختیار دارید.او چرت و پرت بنویسد؟حتی "سلام چه خبر؟"ش هم حکم منشور کوروش کبیر را دارد.با این حال دوست ماست و دوست ما سگ هم باشد باید هوایش را داشته باشیم.حال آنکه دوست ما بلاگر است و سگ نیست.مدتی همبلاگی ما بود و خدا را شکر که حالا سرش شلوغ است و وقت نمی کند خبر بگیرد که ما مرده ایم یا هنوز هستیم.یکی از همین روزها تولدش بوده و ما عین خیالمان نبوده.گیرم عین خیالمان هم بوده.حتما دلمان نخواسته تبریک بگوییم.الان هم نمیگوییم.برایش آرزوهای خوبی داریم.

+این پست تحت شکنجه و جو سنگین روانی نوشته شده.ما در ایران چیزی به نام بلاگر نداریم.


شاید من از تفریح کردن احساس گناه میکنم.درست که تفریح آنچنانی ندارم اما دارم سعی میکنم بیخیال این بخش خوش گذرانی شوم.آدم هایی را می بینم که همیشه درگیر کار هستند.کار و کار و کار.یکبار کسی برایم گفته بود که شهروندان جایی مثل پایتخت دارند از حالت انسانی شان خارج می شوند.شبیه ربات برنامه ریزی می شوند برای شش روز کار در هفته.اضافه کاری،شیفت های بیشتر،تدریس خصوصی،ترجمه فلان چیز و.همه برای اینکه مثلا یک روز آخر هفته را تفریح کنند.تفریحشان چیست؟هر چیزی که هست به نظرم ارزشش را ندارد.این را فقط مختص به شهری مثل تهران می دانستم اما متوجه شدم که ویروس همگانی ای شده و هرروز افراد بیشتری را درگیر میکند.دیدن چهره خسته آدم های خیابان های بعد از ظهر مرا به فکر همان جناب ماکس وبر و قفس آهنینش می اندازد.

فقط چند کار هستند ازشان خسته نشده ام و با آنها مراقبه می کنم.یکیشان رفتن به سینما فلسطین است.خوبیش برای من این است که همیشه خلوت است و مجبور نیستم بر سر دسته صندلی با بغل دستی ام دوئل کنم.در لحظه وارد شدن به سالن با دیدن چراغ های نئونی که پله های ورودی را باشکوه کرده اند لبخند غرورآمیزی می زنم و خداراشکر میکنم که تازه بازسازی شده.صندلی هایش نرم و تمیزند.سرویس بهداشتی اش هم بعد از سرویس بهداشتی های پردیس خانواده،زیباترین سرویس بهداشتی های خاورمیانه اند.این نکته ها را از آنجایی میگویم که تجربه فیلم دیدن در سینما های دیگر را دارم و میدانم که خیلی مهم است که لذت دیدن فیلم بخاطر ناراحت بودن جای نشستن یا تهویه نامناسب هوا تبدیل به عذاب نشود.مدتی پیش به نظرم آمد که باید بروم سینما و کمی با خودم خلوت کنم.جدول اکران فیلم ها را چک کردم.نهایتا تنها گزینه قابل تحمل را انتخاب کردم.پری هم گفت می آید.مریم هم.
تعریف بمب؛یک عاشقانه را شنیده بودیم.نقد هایش را هم خوانده بودم.اما ترجیح دادم قبل از اینکه تحت تاثیر دیگران موضع بگیرم،نظر خودم را بنویسم.بیشتر از هر چیزی فضای فیلم بمب مرا به یاد داستان ناتمام (A+C)» از بیژن نجدی انداخت.البته با این تفاوت که در داستان، ملیحه» می دود و حریصانه به درخت چنگ می زند تا مطمئن شود هنوز زنده است.در فیلم بمب داستان اصلی گم شده است.جنگ است.مردم تازه دارند به آژیر قرمز عادت می کنند.به دست آوردن هر چیزی مستم ایستادن در صف است.دانش آموزها سر صبحگاه مرگ» را تمرین می کنند.این قضیه ادامه دارد و هی به دنبال نخ اصلی داستان می گردی و پیدا نمی شود.ده دقیقه آخر تازه یخ فیلم آب می شود و توجه را به خودش جلب می کند.به نظرم فیلم می توانست خیلی بهتر باشد اگر بجای پرداختن بیش از حد به نوستالژی بازی و فضاسازی ها،روی ایده کار می شد.نامه ای که پسر نوشت بود را دوست داشتم.شاید چون خودم از نامه نگاری لذت می برم.موسیقی فیلم هم خوب بود.نباید خیلی اطلاعات بدهم.خودتان فیلم را ببینید و نظرتان را بنویسید.فیلم های متوسط حتی اگر به شدت قابل نقد باشند بالاخره یک جایی آدم را امیدوار می کنند.من هدفم آرام شدن بود و حالا هم درباره مصیبت

جدول فروش فیلم های درحال اکران حرفی نمی زنم.فقط اسم بعضی فیلم هایشان آدم را دچار خندۀ عصبی می کند.آرزو میکنم وضعیت سینمای ایران اگر قرار نیست بهتر شود،با سرعت بیشتری به سمت زوال پیش برود.

مریم بعد از فیلم رفت.من و پری کمی قدم زدیم.کافه هایی که شبیه به قارچ های سمی،یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد را نگاه کردیم.غروب بود.کتابفروشی های آمادگاه را هیچوقت انقدر خلوت ندیده بودم.دلم گرفت.اذان می گفتند.پاهایم درد گرفته بود.به پری گفتم آش بگیریم؟مردم از کنار ما می گذشتندنشسته بودیم و آش میخوردیمما شبیه هیچکدامشان نبودیم.یک تصمیم مهم گرفته بودیم و میدانستیم که این قدم زدن هایمان هم جنبه تفریح ندارد.بلند شدیم و آخر های راه را دویدیم.پاهای من درد میکرد اما دویدن برایم راحت تر بود.رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس.روی صندلی خودم را رها کردم.عذاب وجدان نداشتم.همین خوب بود.

من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خانه که کارهای عقب افتاده را انجام دهم.مشغول بودم،که زنگ خانه را زدند.من هنوز هم وقتی که پستچی می آید ضربان قلبم بالا می رود و با سرعت دم در حاضر می شوم.من یک بسته داشتم.از تهران.با خودم گفتم خیلی لاکچریست که آدم از تهران بسته پستی داشته باشد ها.از طرف یاسمن بود.من کرمم گرفت که بسته را تا ظهر باز نکنم.پس رفتم به کارهایم مشغول شدم و هی با خودم فکر کردم که یعنی چی توی آن بسته است.قبلا بلافاصله بسته هایم را باز می کردم اما به تازگی فهمیده ام که لذت باز نکردن بسته ها و فکر کردن درباره شان خیلی بیشتر است.عصر با چک و چانه زنی قرار شد با پری برویم کمی راه برویم(یا به قول معروف قدم بزنیم).هول هولکی فلاسکم را پر از چای کردم.ماگ غول پیکرم را برداشتم و با عطیه همه جای خانه را چک کردیم و زدیم بیرون.کسی خانه نبود.نیم ساعت هم منتظر پری شدیم.

پری پایۀ غرغر های من است.از همه چیز.از اینکه چرا پیاده رو های ما صفا ندارد و چرا کسی از مردم شهر روز تعطیلش را به پیاده روی اختصاص نمی دهد.از این که عید همین امسال بود که کلی راه رفتیم و آن هایپ های سه هزارتومانی را خودِ من،با دست های خودم خالی کردم روی چمن های عمارت هشت بهشت.درباره چیپس ها که پر از هوای نامرغوبند گفتیم و پری گفت که جدیدا پفک ها را از ذرت حیوانی تهیه می کنند.من از بی روحی شهر و ترافیک دم غروبش چندشم شد.ولو شدیم روی نیمکت.هوا سوز داشت.من غر زدم که آن بالاها» برف می آید و سوزش برای ماست.پری فنجان خودش و ماگ مرا بیرون آورد.در نهایت سادگی چندتایی هم قند داشتیم.چای تلخ را با حبه قند های ناموزون خوردیم.عطیه سردش بود.مامان زنگ زد.از پری خداحافظی کردم.قبل از خداحافظی نقشه ریختیم.من گفتم که دلم میخواهد یکی از آن کتاب فروش های آمادگاه با من دوست باشد و هر ماه کتاب های جدیدش را برایم کنار بگذارد.پری دوباره مرا به یادکتاب سرای سبز انداخت.گفتم قسم میخورم که سجاد حتی یکی از آن کتاب هایی را که هرروز در قفسه ها مرتب می کند نخوانده است.پری گفت حتما علی بیچاره دارد گوشه یکی از همین خیابان ها می رد.

بسته را همان ظهر باز کردم.کلی حرف دارم که درباره اش بزنم.مهم ترین حرفم این است که من علاوه بر بدختی های عجیب و خاصم،خوشبختی های ناب و منحصر به فردی هم دارم.نمونه اش همین دوستان راه دورم هستند.به جای برخی که همین بغل گوشم اند و ماه تا سال سراغم را هم نمی گیرند،این دوست ها حسابی حواسشان بهم هست.یاسمن می تواند خوشبختی هر کسی باشد.اما نه هرکسی!من خیلی خوش شانس بودم که او قبول کرد برای همدیگر نامه بنویسیم و من به راستی به یاد ندارم که چرا و چطور یکهو دلم خواست برایش نامه بنویسم و منتظر جواب هایش باشم.متوجه شدم که یاسمن حتی کاری مثل نامه نگاری را برای هر کسی انجام نمی دهد.آدم های زیادی در زندگی اش نیستند اما به شدت برای همین آدم های کم مایه می گذارد.آدم یکجور هایی عاشقش می شود.البته من بیشتر بهش حسودی می کنم.اگر مثلا یاسمن یکی از اعضای خانواده ام بود(دخترخاله مثلا)،از آنهایی می شد که من دلم میخواست هرروز سرشان را بکوبم به دیوار؛بس که بی نهایت بهترند.قطعا او همیشه خوشمزه ترین کیک ها را می پخت و هنرمندانه ترین کارها را می کرد ،همۀ احسنت ها و آفرین ها برای او بود.و آنوقت کسی مثل من همیشه در سایه ای تاریک و ابدی قرار می گرفت و دیده نمی شد.پس باید خدارا شکر کنم که یاسمن یک دوست است:)

شاید تصمیم بگیرم کمی بیشتر برای دوستان نزدیکم وقت بگذارم.مثلا برای نوروز برایشان نامه بنویسم،به جای اینکه یک پیام کسالت بار را ده بار فوروارد کنم.شاید هم این کار را نکردم و همچنان به خودم غر زدم.اما یادتان باشد که اگر یکبار دیگر آمدم اینجا و ناله کردم که من یک آدم بیچارۀ مظلوم و بدبختم محکم بزنید توی دهنم و این خوشبختی های واضح را برایم بازگو کنید.شاید کمی شکرگزار تر شوم  و دست از شکوِه و گلاه بردارم.

دوست داشتم برای امشب کار خاصی انجام دهم.اما کما فی السابق(اوه!) من شب های خاص را به معمولی ترین حالت می گذرانم.کمی موسیقی شب های روشن» را شنیدم و بعد از دورهمی های فامیلی که حالا حالت مسخرۀ ببین من کیکای پف تر و ژله های رنگین ترین درست کردم» را به خود گرفته اند،بهترین کار ممکن دیدن ویژه برنامۀ رادیو شب» بود.مرا مثل همیشه به یاد روزهای خوش رنگ

رادیو هفت» انداخت.به نظرم منصور ضابطیان یکی از اندک آدم هایی ست که در این سال ها در برابر ایجاد تحولات و تغییرات مقاومت کرده.کار خودش را می کند و از ساختن دوبارۀ چیز ها خسته نمی شود.حداقل کار خودش را می کند و از آدم هایی  کمک می گیرد که کاردرست باشند و البته بی حاشیه.دوست ندارم اینقدر زبان به مدح کسی باز کنم اما وجود همچین انسان هایی را ارزشمند می دانم.کل صدا و سیمای ایران و حتی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان را که زیر و رو کنیم،چند نفر بیشتر نمی توان پیدا کرد که اصول سادۀ خودشان را این چنین جدی دنبال کنند.

شعر ایمان بیاوریم به فصل سرد» فروغ را هم می شنوم.فال حافظ؟نه نگرفتم.احساس می کنم بعد از این شب می توانم امید را دوباره حس کنم.امید به دقیقه های اضافه شده به طول هر روز.امید به اینکه بعد از این زمستان سیاه فصل رستن و کوچ پرنده هاست.و ما سبز خواهیم شد.می دانم.می دانم.


من؛صاحب مرسوله های رسیده از شهر های دور


بگذارید یک خبری را بهتان بدهم.فیسبوک دایی گرامی را یافته ام.مرد بیچاره درخواست دوستی ام را پذیرفته و حالا من عین اسبی وحشی در صفجه اش می تازانم و همه‌ی عکس ها و نظرات و غیره را لگد مال میکنم.این است آداب خواهرزاده بودن!

فردا هم روز آزمون نکبتی ست(راستی نرگس.چطو تو که انقد از آزمون بدت میاد میری آزمون میدی هی؟)و خب الان دل درد وحشتناکی دارم.شبیه پیرزن ها راه میروم.دو لیوان چای نبات و جوشانده و قرص نمیدانم چیچیوفن پایین داده ام.اند لتس گو تو فیسبوک کیدز!

+این چند روز به صورت رگباری تولد بزرگان اهل زبان و ادب فارسی بود.آخ که آدم انگشت به دهان می ماند از حجم ادب دوستی اهالی اینستاگرام.یادم است سال های ابتدایی دبستان و قبل از آن هرروز صبح،همکلاسی هایم می ریختند سر مربی یا معلم بیچاره که بیا برایت شعری که تازه یادگرفته ایم را بخوانیم.حکایت همین دوستان است انگار.منتهی نمی شود دستی بر سرشان کشید یا لپشان را بوسید و گفت:بخورمت جوجو! 


بعد از یک ماه نیامده ام اینجا که از روزمرگی هایم بنالم و به کنکور فحش بدهم و یادآوری کنم که من هرروز صبح قبل از اینکه آفتاب بزند بیدار می شوم و عصر ها بعد از غروب بر میگردم خانه.نه نه.یک فرد جدید در خانواده از دنیا رفته است(بله.خدا رفتگان شما را هم بیامرزد).من هیچ خاطره واضح و روشنی از فرد متوفی ندارم.هر چه که زور میزنم و به حافظه ام فشار می آورم فقط همین را به یاد می آورم که هر وقت فرد متوفی می آمد خانۀ مادر من ورودش را با جملۀ:خانوم جان اومد. اعلام می کردم و معمولا با تشر دیگران رو به رو می شدم که:خانوم جان نه.بگو زن دایی.فقط همین.زن پیر و تنهایی بود.همسرش را در جوانی از دست داده بود و ماه های پایانی زندگی اش را بیمار بود(بله.زن بیچاره راحت شد).الان کسی مرده که من خاطره های مبهمی از زمان زنده بودنش دارم.این ترسناک نیست؟مطلقا نه.

هفتۀ پیش من و مریم مانده بودیم در پایگاه مطالعاتی مدرسه که درس بخوانیم.بعد از ساعت رسمی مدرسه،موتورخانه به طور خودکار خاموش می شود و این بود که بعد از سه ساعت،خواستیم برویم طبقۀ اول کمی چای بنوشیم و گرم شویم.همان موقع بود که فهمیدیم تمام چراغ های طبقۀ دوم خاموش است.من بودم،مریم و مدارکی که می گفت سال ها پیش به جای دبیرستان دخترانه،یک قبرستان در این محله وجود داشته.دلم نمیخواست تا آخر عمرم بمانم توی کلاس و بترسم.پس در را باز کردم و به مریم گفتم بیا بدوییم.مدرسه،یکبار بازسازی شده و حالا خبری از آن مدرسۀ بزرگ با درخت های قدیمی کاج نیست.معماری احمقانۀ ساختمان طوریست که راهرو های بی پایان،یک سری کلاس را به هم مرتبط می کنند.در هر صورت ما تا طبقه اول دویدیم و متوجه شدیم به جز ما و معاون مدرسه،هیچ احدی در این قبرستان بازسازی شده نیست.معاون هم ابتدا کمی ما را ترساند و گفت یکی از اعضای کادر آموزشی می گوید که روح مرده ها را گاهی حس می کند.بعد ما را تسلی داد که این مرده ها در زمان زندگیشان هیچ کاری نکردند،پس الان هم کاری با کسی ندارند.با مریم کمی چای نوشیدیم.فلاسک را پر کردیم و کلیه هایمان را خالی.کلید برق راهرو ها را پیدا کردیم و به پناهگاه عزیزمان برگشتیم.قطعا مردگان برای دنیا بی خطرتر از مایی بودند که از مواد و امکانات جهان استفاده می کردیم و در عوض کربن دی اکسید و کود انسانی تحویل می دادیم.

+ در برابر این دنیای فانی،دبیر عقده ای آمار و احتمال و فاینال زبان فردا چه اهمیتی دارد؟


الان که نشسته ام روی صندلی،انگشت هایم را روی دکمه های کیبورد فشار می دهم و آن بیرون که همچنان باران ریز و یکنواختی می بارد.من به آهنگی که پلی می شود گوش می دهم و همراه با نت های شناور در فضا،روحم را رها می کنم.آی ای دنیا.دنیادنیا(ریشه اش هست دَنَیَ/یعنی پست تر)احساس میکنم در بیست و هفت سالگی،چند هفته مانده به تولد بیست و هشت سالگی ام، در دریای خزر غرق شده ام.روی موج ها می رقصم و به این طرف و آن طرف کشیده می شوم.دلتنگم اما یک دلتنگی شیرین است.نزدیکانم احتمالا غمگین من هستند اما یک آگاهی در من پدید آمده.یک نقطه روشن دیده ام.انگار از درد های پست تر رهایی یافته ام.
به هیچکس نگفته ام که یکی از بزرگترین ترس هایم جوانمرگ شدن است.اگر به مامان بگویم می گوید نفوس بد نزن و اگر به پری و مریم بگویم می گویند بادمجون بم آفت نداره.
میخواهم نوشتن را ادامه دهم اما همین جا توقف می کنم.یک ساعت گذشته.من نشسته ام.انگشت هایم کیبورد را نوازش می کنند.باران بند آمده.آهنگ برای چندمین بار پلی می شود.رها هستم.چشم هایم داغ می شود.آهنگ را قطع میکنم.باید به چیز های خوب تری فکر کنم.
+به مریم نوشتم:ممکنه قبل از اینکه بمیرم سومین پادشاه هخامنشی رو ببینم؟نوشت:حتما!

هوا هوای کوهستان های اطراف فلات هیمالیاست.من هیچ کار باحالی برای انجام دادن ندارم.آن فلاسکی که برایم تولدم هدیه گرفته ام را هرروز می برم مدرسه و وقتی کیف چرمی اش را می بینم دلم می گیرد.با همچین کیف چرمی و فلاسکی باید بروم عضو یک گروه طبیعت گردی شوم.یک کیسه خواب هم باید بخرم و همچنین از آن کفش های عاج دار و چوب دستی و بزنم به دل طبیعت و جنگل های خزان دار.بردن فلاسک چای به مدرسه و سالن مطالعه توهین به شعور کوهنوردها و طبیعت گردها نیست؟

ما در شهرمان از این انجمن های مسخره ای که مهمانی های دوره ایشان را در کوه و پارک برگزار می کنند زیاد داریم.از قضا همۀ اعضایشان را پیرمردهای چاق مثلا بامزه و کارمندان بازنشستۀ آموزش و پرورش تشکیل می دهند.مرد هایشان در بهترین حالت با صندل و جوراب خاکستری می روند کوه و زن هایشان انگار قرارداد ابدی با مقنعه بسته اند و بی بروبرگرد همیشه در حال نقد و بررسی اوضاع اجتماعی اند.چرا همچین انجمن هایی باید برای من جالب باشد؟

خفن ترین و یا دست کم قابل تحمل ترین آدم های جوان شهر در کافه نارنجی جمع می شوند دورهم.کتاب می خوانند.حرف می زنند.بازی می کنند.می خندند و اکیپ های دوستیشان را گسترش می دهند.این یعنی من برای بودن در یک دورهمی ساده باید هرهفته کلی پول بدهم بابت نوشیدنی های کافه؟شت!


دلم برای همه تان تنگ شده.دلم برای همه چیز تنگ شده.دلم برای وبلاگم.دوستان وبلاگی ام و تمام وبلاگ هایی که قبلا می خواندم تنگ شده.باز هم دلم برای همه چیز تنگ شده.من وقت ندارم.من باید بخوانم.بیشتر و بیشتر بخوانم.این یک رقابت است.یک جنگ گلادیاتوری است.هر کس ببازد مرده است.آن رو به رو بودجه بندی آزمون ها را زده ام.جمعه آزمون است.من هیچ تستی نزده ام.به درک.ظهر به مامان گفتم کاش هنر خوانده بودم.کاش میتوانستم رنگ هایم را بردارم و ببرم توی زیرزمین و هرروز نقاشی بکشم.بعد مثل آن دختره نمایشگاه بگذارم توی کافه نارنجی و همه بیایند بهم تبریک بگویند و هات چیپس دونفره برای خودم سفارش دهم.مامان حرف هایم را گوش می کند.فقط اوست که می داند من چقدر رنگ ها را دوست دارم.مامان برای من بسته های 12تایی مداد لاکپشتی می خرید.برایم لاک بنفش می خرید.عصر های تابستان مرا می بُرد کلاس نقاشی.من برای مربی نقاشی ام شعر های بی تربیتی را که از پسرهای محله شنیده بودم می خواندم.مربی و دوست هایش ریسه می رفتند.یک پسری بود که بوم داشت و رنگ و قلم مو.ما همه دفتر نقاشی چهل برگ داشتیم با مدادرنگی های 12 تاییِ لاک پشتی.الان یادم آمد که دلم برای روزهای بدون کنکور و درخت های انگور کلاس نقاشی و مسابقه های ماست خوری اش هم تنگ شده.

+من ادبیات را دوست دارم.کیس های روانشناسی را دوست دارم.حتی تاریخ و معاهده های ی ننگ آور را هم دوست دارم.اما از تست ها بدم می آید.تست های سرعتی،مفهومی،تحلیلی.زندگی همینطور دارد برای من غم انگیزتر می شود.حتی دوستانم را هم از یاد برده ام.از من می پرسند ریاضی را چند درصد زدی؟تراز تخصصی هایت چند شد؟رتبه ات در منطقه؟تحلیل آزمون کرده ای؟


سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟
من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.

کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوه‌ی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با خاطره‌ی روشنی به اینجا برمیگشتم.
اما همین که دیدم همین موهبت ساده هم از من دریغ شده،وزنه های چندصد کیلویی را از پاهایم جدا کردم.با اینکه غمی روی دلم نشست اما احساس کردم پس از این رها هستم.فکر کن؛در همین شهر کوچک خیابان ها را کوبیده اند و بلوار های سنگفرش شده ساخته اند.آن آقای شهردار که محبوب دل همه است سیستم فاضلاب شهری تدارک دیده.اینها همه خوبند؛اما من روی صندلی های پارک پشه‌ای خودمان نشستم و خوشمزه ترین افطاری زندگی ام را خوردم.خاطره ای با خیابان های جدید ندارم و در چند بارندگی اخیر دیدم که این''سیستم فاضلاب شهری'' کوچکترین تاثیری در جمع آوری آب باران ندارد. می دانی که کمتر از اینجاها رد می شوم.مثل قبل شیفته‌ی راه رفتن نیستم.به جایش اسنپ میگیرم تا زودتر به مقصد برسم.
انگار امسال سال رها کردن چیزهاست برای من.آخرش هر چیزی را که در چمدان جا شود نگه میدارم و بقیه را دور میریزم.بعید نیست که نگاه کنم و ببینم خودم را هم دور ریخته ام.
کاش تو اینجا بودی و نمیگذاشتی من اینقدر بی رحمانه آدم ها و چیز هارا رها کنم.کاش آنقدر دیوانه بودی که می آمدی بعد از خبر شبانگاهی برویم یک گوشه‌ی تاریک لم بدهیم و ببینیم آخرین کسی که چراغ خانه‌اش را خاموش می کند کیست؟کی سحر بلند شده روزه قضا بگیرد؟سحرخیز ترین آدمی که صبح از خانه اش بیرون می خزد طبقه‌ی چندم ساختمان می نشیند؟

اینجا که نیستی شب ها از تاریکی و سکوت دیوانه می شوم.می روم وسط هال میخوابم که ترتر یخچال برود توی کله ام و نور چراغ برق کورم کند.

 اگه نیمه شب از خواب پریدی و دیدی جلوی تلویزیون خوابت برده یعنی پیر شدی


کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوه‌ی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با خاطره‌ی روشنی به اینجا برمیگشتم.
اما همین که دیدم همین موهبت ساده هم از من دریغ شده،وزنه های چندصد کیلویی را از پاهایم جدا کردم.با اینکه غمی روی دلم نشست اما احساس کردم پس از این رها هستم.فکر کن؛در همین شهر کوچک خیابان ها را کوبیده اند و بلوار های سنگفرش شده ساخته اند.آن آقای شهردار که محبوب دل همه است سیستم فاضلاب شهری تدارک دیده.اینها همه خوبند؛اما من روی صندلی های پارک پشه‌ای خودمان نشستم و خوشمزه ترین افطاری زندگی ام را خوردم.خاطره ای با خیابان های جدید ندارم و در چند بارندگی اخیر دیدم که این''سیستم فاضلاب شهری'' کوچکترین تاثیری در جمع آوری آب باران ندارد. می دانی که کمتر از اینجاها رد می شوم.مثل قبل شیفته‌ی راه رفتن نیستم.به جایش اسنپ میگیرم تا زودتر به مقصد برسم.
انگار امسال سال رها کردن چیزهاست برای من.آخرش هر چیزی را که در چمدان جا شود نگه میدارم و بقیه را دور میریزم.بعید نیست که نگاه کنم و ببینم خودم را هم دور ریخته ام.
کاش تو اینجا بودی و نمیگذاشتی من اینقدر بی رحمانه آدم ها و چیز هارا رها کنم.کاش آنقدر دیوانه بودی که می آمدی بعد از خبر شبانگاهی برویم یک گوشه‌ی تاریک لم بدهیم و ببینیم آخرین کسی که چراغ خانه‌اش را خاموش می کند کیست؟کی سحر بلند شده روزه قضا بگیرد؟سحرخیز ترین آدمی که صبح از خانه اش بیرون می خزد طبقه‌ی چندم ساختمان می نشیند؟

اینجا که نیستی شب ها از تاریکی و سکوت دیوانه می شوم.می روم وسط هال میخوابم که ترتر یخچال برود توی کله ام و نور چراغ برق کورم کند.

اگه نیمه شب از خواب پریدی و دیدی جلوی تلویزیون خوابت برده یعنی پیر شدی


در حوالی ساعت یک و نیم بعد ازظهر کتابخانه‌.دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی، در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آب‌جوش می پاشد.
این اتفاق از دوربین های مداربسته و چشم یکی از مراجعین دور نمی ماند.پسری لاغر و استخوانی که احتمالا به قصد آب خوردن،از سالن مطالعه بیرون آمده با چشم های گرد‌شده صحنه را می بیند.
این اتفاق کمی عجیب به نظر می رسد.هر انسان معقولی اگر این صحنه را تصویرسازی کند احتمالاتی را در نظر میگیرد:
۱.با توجه به رنگ سیاه دور چشم های یکی از این دو دختر احتمال سودایی بودن مزاج او می رود و شاید در آن ساعت غذایی که حاوی مقدار زیادی سودا باشد مصرف کرده است و سودای بالا موجب این حرکت نامعقول شده.مدرکی که از این احتمال داریم قوطی نوشابه ای‌ست که او در دست دارد.
رد فرضیه:کسی که در حال پاشیدن آب‌جوش است علائم سودا را ندارد‌ و چیز خاصی مصرف نکرده.پس فرضیه رد می شود.
۲.وضع ظاهری دو دختر را یکبار دیگر در دوربین ها بررسی میکنیم.می فهمیم که قیافه آنها چندان معمولی نیست.لباس های چروک،چشم های گود و ابروهای پر و بهم پیوسته .آنها بی شباهت به کسانی که داوطلب کنکور تجربی(بازمانده از نظام قدیم) نیستند.می توان گفت این دانش‌آموزان از تبعیض آموزشی بیزارند و با این کار علیه سهمیه های رنگارنگ کنکور اعتراض می کنند.همچنین موهای هردوی آنها به حالتی ناشیانه تا بالای ابروهایشان کوتاه شده و بر پیشانی‌شان ریخته که آنها را شبیه به پسر شایسته‌ی سال کره شمالی کرده.این میتواند دلیلی محکم برای اثبات پریشانی و عجز آنها باشد.
رد فرضیه:شعر هایی که یکی از آنها به طور دیوانه‌واری زیر لب می خواند(نمی گردانمت در برج ابریشم.نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ) دالّ بر آن است که هیچ کدامشان پیوند کوالانسی و پیوند شویی را از هم تشخیص نمی دهد.در تلفن همراه آنها حجم زیادی از اشعار کهن و معاصر یافت شده و همراه خود کتاب های قطور نقد شعر دارند.این می رساند که رشته‌ی تحصیلیشان ادبیات است و لاغیر.از آن گذشته اینکه انتقام گرفتن از یک آب‌سردکن نمیتواند آتش کینه‌ی کسی را خاموش کند.
۳.معاینات پزشکی نشان می دهد که دختر پاشنده‌ی آبجوش در گوش چپ خود مقداری پیازپخته شده جا داده است و پیاز ها را با چسب زخم پوشانده.این مطلب گویای عفونت گوش وی است.احتمال اینکه عفونت گوش به مغز فرد رسیده باشد و باعث برخی اختلالات مغزی شده باشد کم نیست.
رد فرضیه:عفونت گوش نمی تواند همچین عوارضی داشته باشد.سنگینی این اتفاق به قدری‌ست که نیاز است  مغزالاغ‌ماده‌ی نازا به مدت سه ماه مرتب مصرف شود تا فرد کاملا شعور و درک خود را از دست بدهد.
۴‌.دختری که به کنار ایستاد شاهد صحنه‌ و شریک جرم است.او در تلگرام،کانال آمدنیوز را دنبال می کند.احتمال خیلی زیادی وجود دارد که او ،تحت تاثیر‌اراجیف ادمین کانال باشد و با تحریک دختر دیگر،قصد ضربه زدن به اموال عمومی و حکومت را داشته باشد.
رد فرضیه:با توجه به اینکه در تاریخ اعتراضات اجتماعی،کودتاها،انقلاب‌ها و حرکت های مدنی هیچ کس  با آب‌جوش به چیزی اعتراض نکرده این فرضیه‌ی محکم،خود به خود رد می شود و‌ در تلگرام شریک جرم، تنها کانال "رمان پلیسی" و "خانوم های قری" و چند‌کانال"با این تکست ها عشقتو دیوونه کن" پیدا می شود.


حالا به روش شرلوک هولمز تمام مدارک را در کنار هم میگذاریم و صحنه را بازسازی می کنیم:

در ساعت ۱ب.ظ دو دختر از در کتابخانه بیرون آمده و به سمت سوپرمارکت حرکت کردند.مقداری آب‌جوش گرفتند و به دلیل نداشتن پول خرد فروشنده از آنها وجهی دریافت نکرد.دو دختر‌ که مرعوب ابروهای هاشورزده‌ی آقای‌جوان فروشنده شده بودند دستی به پشم های صورت خود کشیدند و راهشان را به سمت ساندویچ فروشی کج کردند."ساندویچی کثیف" اولین چیزی بود که به ذهن مشتریان می رسید و با هر دقیقه بیشتر ماندن در مغازه،"کثیف"‌ پررنگ تر از ساندویچ می شد.در ساعت ۱:۱۵ دو دختر با دو عدد ساندویچ فلافل به طرف پارک زیبای کنار کتابخانه‌رفتند.روز آفتابی اردیبهشت ماه بود و همه چیز برای گذراندن اوقات خوش مهیا بود.در اولین نگاه دختر‌پاشنده آب‌جوش متوجه حضور "چشمکی" شد.چشمکی عبارت بود از مردی ۳۰ ساله که گویا تمام‌ زندگی‌خود را در‌پارک می گذراند و تمام حواس خود را متوجه چشمک زدن به هر کسی که اورا می بیند می کند.دو دختر از آن محل به جای امن تری رفتند.بساط ساندویچ را برپا کردند.دخترپاشنده ساندویچ را به طرف دهان برد و ناگهان کاغذ دور ساندویچ باز شد و مواد ساندویچ نقش بر زمین‌ شد.گویا آقای ساندویچ فروش به دور آن چسب نزده بود.این حادثه یک پر خیارشور و یک قرص فلافل تلفات داشت.دو دختر با سرعت مشغول صرف ساندویچ کثیفشان شدند.چرا که پارک هر لحظه خلوت تر و ناامن تر می شد.در همین لحظه می توان دید که چند پسر دبیرستانی تعطیل شده از دبیرستان،از رو به روی آنها گذشتند و چند متلک آبدار،حاصل این برخورد صمیمانه بود.دختر ها که ظاهرا بیخیال ساندویچ شده بودند بلند شدند تا از برخورد دوباره با چشمکیه و پسران دبیرستانی و پسرجوانی که گویا تازه متوجه حضور او شده بودند جلوگیری کنند.فلاسک خود را برداشتند و ادای قدم زدن در پارک را درآوردند.همینطور که سلانه سلانه می رفتند و شریک جرم، نوشابه می نوشید پاشنده از گوشه چشم، لبخند خبیث دو جهال پراید سوار را دید.صرفا بخاطر حفظ دامن عفت خود،دست دختر دیگر‌ را گرفت و تقریبا به وسط خیابان دوید.وقتی که آنها پس از ۱۵ دقیقه‌ی جهنمی سرانجام خود را سلامت بر در کتابخانه یافتند با خوشحالی به داخل دویدند.چند لحظه غرق حیرت بودند که مگر چقدر می شود در روز روشن در شهر امنیت را تجربه کرد؟! با نظر به اینکه احتمالا باز هم گذر آنها به اینجا می افتد و احتمالا باز هم از این برخوردهای صمیمانه‌ی دلنشین خواهند داشت یکی از دو دختر روش های دفاع از خود را برای دختر دیگر شرح داد.چشمش به فلاسک افتاد و سعی کرد به دشمن فرضی _ که از قضا آب‌سردکن کنار ورودی بود_شلیک کند.

و چیزی که دوربین های مدار بسته ضبط کردند و یکی از مراجعین کتابخانه در حوالی ساعت۱:۳۰ دید این بود:دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آب‌جوش می پاشد.

پ.ن:عوضش امنیت داریم

پ.ن تر:عوضش امنیت داریم؟

پ.ن تر تر:عوضش امنیت داریم:))))))))))))))

++هنوز فرصت نکردم وبلاگ ها رو بخونم.صبر کنید برگردم.چه خبره بابا انقد ستاره‌بارون کردید!


های.نسیم خرداد را روی گونه هات حس میکنی؟این همان نسیمی‌ست که یک روز هوایی‌ت می کند؛خاصیتش همین است.فقط باید منتظر بمانی تا به قدر کافی سبک شوی.آنوقت با آرام‌ترین نسیم‌شرقی مثل قاصدک های سفید از ملحفه‌های سفید و بوی تند مواد سفید‌کننده جدا می‌شوی.دستت را میدهی به پرده‌ی اتاق؛می‌چرخی،می‌رقصی،چشم هات را می‌بندی و احساس می‌کنی کسی پشت پلک هات را بوسیده؛از آن بوسه های جدایی‌آور است.دست هاش را از توی دست هایت بیرون می‌کشد.به تنهایی می‌رقصد و تو بدون کفش روی سنگفرش های آن سحرگاه موعود می‌دوی.می‌خواهم خیال کنم که دلت قرص است و می‌روی.به همه گفته‌ای دلت گرفته و می‌روی زیارت.نگفته‌ای زیارت چه کسی.شاید منظورت مزارشریف باشد.کاش منظورت آنجا باشد که می‌شود دست کشید روی تن آبی ها و کاشی‌ها با تو زمزمه کنند:آبی‌های دنیا با هم فرق دارند.حتی اگر عناصر سازنده‌ی یکسانی داشته باشند.آبی نیشابور،آبی اصفهان،آبی شفشاون.این را تو میفهمی اگر آبی‌ را زندگی کرده‌باشی.نیکبخت آن کسی‌ست که همه‌ی آبی ها را زندگی کرده باشد و هیچوقت آبی از زندگی‌ش کم نشود.

تو یک روز می‌روی دیگر؟مطمئن باشم؟میخواهم پرده را بکشم و بخوابم اما این آسمان آفتاب ندیده را ببین.بدبخت این کسی‌ست که بال هاش را با یک قرص نانِ بیشتر تاخت زده‌است؛این را کسی می‌فهمد که آرزوی پرواز روی دستش باد کرده‌باشد،این را کسی می‌فهمد که صبح صادق را نشانش دادند اما او از ترس تاریکی به دنبال ستاره‌ای حقیر در حاشیه‌ی کهکشان دوید.یک همچین کسی به شب‌های ابدی محکوم است.پس تو که هنوز چیز روشنی در مشت داری_شاید یک قاصدک_ بهتر است به وسط اتوبان بدوی و با یک راننده‌‌ی‌شب‌رو همسفر شوی.به شرق یا غرب چه فرق می‌کند؟در غرب کولیان لهستانی برات سرود می خوانند و شرق _امید دارم_ به نیروانا ختم می‌شود.اینجا نمان که دوستانمان از بیرون مرز برامان پیش‌پیش فاتحه می‌فرستند.اگر از تو "جغرافیا" خواستند بگو:من با باد اینجا آمده‌ام.قاصدکم:قاصد کوچک روز های روشن.

و بپرس اگر این زمینی که می‌گویند گرد و کروی‌ست را چه کسی از وسط تا کرد و شرق و غربش را حد زد؟چی می شود که جایی که‌ هیچ جهت خاصی در عالم‌ندارد می شود "خاورِمیانه"(این واژه ترجمه‌ی خودمانی "زخم کهنه و دردهای تازه" نیست)؟


+این پست بی ربط به شعر ترانۀ آبی احمد شاملو نیست.شعر را در سال 55،وقتی که به اعتراض ایران را ترک می کند می سراید.شاید در آشپزخانۀ کوچکی که قابی از غروب را هم داشته.شعر را به ع.پاشایی تقدیم می کند.اما چیزی که باعث می شود این شعر را بسراید یادآوری یک خاطرۀ دور از نیمروزی است که در خانۀ خالۀ خود در نیشابور گذرانده.خاطره ای از حوضخانه و طرح چهرۀ یک امیرزادۀ تنها.حالا وسط غربتی که خودش به خود تحمیل کرده این خاطره بعد از سالها به یادش می آید.طرح آبی کاشی های حوضخانه او را به یاد وطن می اندازد.دقت کنید که آبی» در اینجا صفتی برای وطن نیست بلکه به معنای واقعی وطن گرفته شده.نماد س و آرامشی ست که به ناچار ترک شده.امیرزادۀ تنها کیست؟مرکز شعر است اما تنها ناظر است؛شاید به ع.پاشایی(که شعر به او تقدیم شده) برگردد و شاید به خود شاعر.


قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
                آبی را
مفهومی از وطن دهد.

  

               امیرزاده‌یی تنها
               با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
               در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

 

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
                                             می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
       مفهومی
                 ناگاه
                      از وطن دهد.

 

               امیرزاده‌یی تنها
               با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
               در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

 

روز
   بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
                           به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
            عاشقانه
مفهومی از وطن دهد 
                         تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
             به نیمروزی گرم
                                ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

 

               آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
               با اشک‌های آبی‌ات!

 

آذرِ ۱۳۵۵

     ++همچنین بشنوید:

 رادیو دیو|اپیزود دوازدهم:به شیرینی خربزه های مزار



سلام.خوبین؟

کسی نمیاد با هم یک برنامه‌ی فشرده‌ی شنیدن پادکست بذاریم و بعد انقدر درباره‌شون حرف بزنیم که زرد و قهوه‌ای این تفریح جدید در بیاد و من دوباره به پوچی مطلق برسم؟:/

+دوست دارم طناب ماهو بگیرم بالا برم/واسه این شبای مهتابی رو خیلی دوست دارم(خییعلی)


امروز بعد از امتحان روانشناسی نرفتم با بچه‌ها بچرخم و هی حرف بزنیم و بخندیم.رفتم اما حالم خوب نبود.خداحافظی کردم و گفتم این بار دیگه باید محکم باشم.باید انجامش بدم.همان طور محکم‌طور راه میرفتم و شهر را میدیدم که در غبار وحشتناک،حال داستان های سورئال را پیدا کرده بود.

مرکز مشاوره بسته بود.لعنتی!شماره‌اش را برداشتم که بعد زنگ بزنم.خودم را روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم.آدم ها ماسک زده بودند.همه از دم.دستم را دراز کرده بودم و با انگشت هایم دیوار را لمس می کردم.

ته کوچه‌ی بن بست.از پله ها بالا رفتم.راه پله تاریک بود.یادم آمد قبلا هم اینجا بودم.کی بود؟نخواستم یادم بیاید.شیب تند پله ها را یک نفس بالا رفتم.در زدم.خنده ام گرفت.خانم جوانی پشت میز بود.بهش گفتم اینجا فقط مشاوره تحصیلی دارید؟چرت و پرت می گفتم حواسم به رنگ رژلبش بود.یک چیزی توی مایه های ارغوانی.هزینه را گفت.احساس کردم دیگر خیلی هم محکم نیستم.کارت ویزیت را داد دستم که بعد زنگ بزنم قرار بگذارم.پله ها را آمدم پایین.یادم آمد وقتی خیلی کوچتکر بودم دقیقا همینجا آمده بودم.آرزو کردم کاش دلم،دندانم،یک جای دیگریم درد میگرفت.از اینکه صبح ها بیدار شوم و دوباره خواب بدی دیده باشم میترسم.شب ها کمتر میخوابم.بجاش روزها میخوابم.

الان دراز کشیده‌ام.به روش های خوددرمانی فکر میکنم.به اینکه اصلا نخوابم.داستان صوتی والس با آب های تاریک را گوش میدهم و هی فکر میکنم و باز فکر میکنم.کاش قانونی بود که میگفت تنها آن پولدارها حق دارند هرشب خواب آشفته ببینند،روحشان درد بگیرد.درد بگیرد و به هیچ جایشان نباشد برای یک جلسه ۱۵۰ بدهند‌.نمیشود به کسی این راز را گفت.نمیشود از کسی کمک گرفت.نمیشود گفت آقا من به پول بیشتری از ماهیانه‌ام نیاز دارم.این‌روح من کمی درد گرفته میبرم درستش کنم.کاش دندانم درد میکرد.آخ!


یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"

 کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبی‌اش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث می‌شد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من سه داستان آخر(یعنی "فرور کوچک،فرور بزرگ" و "غول بازی" و "انحنا در استوانه") را بیشتر پسندیدم.جملات منسجم تر باعث گیرایی متن شده بود.برای مثال جمله‌ی در همراه با صدای رعد و برق بسته شد.»_ اولین جمله‌ی داستان "یاس پیچیده به گوشه‌ی حیاط"_ در مقابل جمله‌ی گرد و تو خالی بود؛جسم سرد.پشت کمرم حسش می‌کردم.»_اولین جمله‌‌‌‌‌‌ی داستان "یکی از ما هم شده باید زنده بماند"  _ تفاوت چشمگیری با هم دارند و از همین استارت اولیه هم می شود حدس زد که با چه خط داستانی رو به رو هستیم.جزئیات هم مهم است و یک چیزی که اذیتم می‌کرد بی توجهی به بعضی از جزئیات بود(البته شاید این کار عمدی بوده باشد.)

یک چیز جالبی که هفته پیش در کارگاه انجمن مطرح کردیم این بود که روانشناسی آنقدر با ادبیات ارتباط نزدیکی دارد که گاهی می‌شود از روی نوشته های کسی به روحیات و حتی زندگی شخصی‌اش پی برد.در مدتی که کتاب را می‌خواندم به این نکته هم توجه کردم و دیدم ماجراهایی که نویسنده برای شخصیت هایش می‌نویسد تا حدی شبیه به چیزهایی هستند که خودش در زندگی تجربه کرده.

در کل، بجز چند داستان که من تا انتها منتظر حرف اصلی نویسنده بودم و آخر هم دست خالی برگشتم،نمی توانم بگویم که کتاب بدی بود.داستان ها هر کدام فضای متفاوت و مستقلی داشتند که با یک ویژگی مشترک بهم پیوند می‌خوردند:تنهایی شخصیت ها.این تنهایی در جایی خودخواسته بود و در جای دیگری تحمیل شده و اجباری بود.کنش‌های هر شخصیت در موقعیتی که در آن قرار گرفته بود جالب بود و ‌میتوانست بهتر هم باشد.

این اولین چیزی بود که بجز یادداشت های فضای مجازی نویسنده،از او می خواندم.میان نوشتن این یادداشت چرخی در نت زدم و فهمیدم نویسنده مجموعه داستان های دیگری دارد،.بلاگش را هم خواندم و الان خیلی جدی تر میگویم که از پیدا شدن بدم میاد!» ‌میتوانست خیلی بهتر باشد.


البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شده‌ام.خیلی کلنجار رفته‌ام.داد زده‌ام.سرم را به شیشه تکیه داده‌ام و دست هام را فشار داده‌ام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در می‌آید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و ناله‌های آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.

اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد می‌شود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشته‌اند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبسته‌ام.مرغ هیچ همسایه‌ای را غاز نمی‌بینم.خب من این مدلی هستم.چرا نمیفهمید؟

می‌دانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت می‌توانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیده‌اند و برگ تازه داده‌اند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کوله‌بار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل می‌کردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من می‌دهد.

+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.


بیشتر از هر چیزی از وضعیت معلق متنفرم.وقتی هدف نباشد،تمام کنش ها بیهوده هدر می رود.حالا تو برو کلنگ به دست بگیر و زمین بکن.وقتی ندانی به دنبال آب هستی یا نفت،یکباره می بینی که تمام مدت قبر خودت را کنده بودی.این چند مدت مدام سرگردان بودم.مثل دونده ای که تیر زده اند تو زانوش.از یک طرف تمام علاقه و زندگی  اش دویدن است و از طرف دیگر باید حداقل برای مدتی این کار را متوقف کند و به چیز دیگری بپردازد.

امسال یکی از مهم ترین کارهای زندگی ام را باید انجام دهم.شاید درس خواندن برای کنکور خیلی سخت به نظر برسد اما کار مهم تر به نظر من انتخاب است.انتخاب رشته و دانشگاه وغیره.این انتخاب،آخرین مرحله از کنکور است اما خودم را که میبینم،می فهمم بدون داشتن هدف و انگیزه حتی یک قدم هم به جلو نمی روم.پس از همین حالا به دنبالش افتاده ام.از آدم ها و تجربه هایشان می پرسم.هی خودم را قانع میکنم.هربار نقشۀ جدیدی میکشم و تصمیم جدیدتری میگیرم،اما باز خودم را در چند راهی انتخاب و هزینه های فرصت می بینم.از همین انتخاب کردن هم متنفرم.اگر خیلی شیک و مجلسی می آمدند بهم می گفتند قرار است سی سال آینده را در یک ادارۀ مسخره حرام کنم هضمش راحت تر از قبول مسئولیت سرنوشتم بود.اینجا یک طرف علاقه است،یک طرف آینده شغلی،یک طرف هم رشته های چشم درآور و حتی وضعیت ادامه تحصیل در آن سوی مرز ها.

حالا کمی بیشتر به ثبات رسیدم.م کردم و تصمیمم را گرفتم.یک نفس راحت کشیدم و تا کلافگی و بی قراری می توانم کمی درس بخوانم و فکر های تازه ببافم.


اگر در طی چند سال اخیر به‌جای تاسیس وبلاگ ته‌دیگ‌سیب زمینی و ساعت ها اراجیف بافی،یک گونی سیب‌زمینی گرفته بودم و به صورت چیپس خلالی میفروختم،الان دربه‌در کتاب تست و کنکورازمایشی نبودم و به عنوان نخبه‌ی اقتصادی منو میشناختید.

+آیا کسی میان شما نیست که مرا یاری کند؟


در طول این چندسال بار ها شده که به این فکر کرده ام که چه می شود که در فاصلۀ ده سال،اینقدر ابعاد و طرز گذراندن دوران نوجوانی آدم ها انقدر فرق دارد.از همان اوایل نوجوانی خودم منتظر بودم که بالاخره یک تغییر خاصی در من رخ بدهد.آخر ما که بچه بودیم نوجوان های اطرافمان یک قشر حسابی خاص بودند.انتظار داشتم که از هاگوارتز* نامه دریافت کنم یا توی سرم اتفاقات خاصی رخ بدهد که بتوانم در 13 سالگی دکتری اخترفیزیکم را اخذ کنم.وقتی بعد از چند ماه هیچ کدام از انظاراتم رنگ واقعیت به خود نگرفت گفتم همچین الکی هم نیست.باید یک کاری انجام بدهم.چیزی که از کودکی به یاد داشتم این بود که نوجوان ها با کوله پشتی شناسایی می شدند،آل استار از پایشان نمی افتاد و صبح های زمستان کلاسور به دست راهی مدرسه بودند.تابستان ها اما هیچ کلاس تابستانی نبود که به تسخیر بچه های 14 سال به بالا در نیامده باشد.کتاب های کانون پرورش فکری گروه د» را فقط به آنها میدادند.بعضی هایشان که خیلی شاخ بودند هدفون هم داشتند.از اول شروع کردم به انجام دادن تک تک کارهای این لیست نانوشتۀ نوجوانی.کوله و کلاسور و آل استار.هدفون را گیر نیاوردم.بجایش از همان موسیقی های آن روزی» دانلود کردم و روز و شب با آنها وقت می گذراندم.خیلی از کتاب های گروه سنی د را خواندم.تا همین چند روز پیش هم ادامه می دادم.اما در نتیجه لقب خز» را از دوستانم دریافت کردم،بدون هیچ نشانه ای از حس خاص یا متفاوت شدن.

باید بپذیرم نوجوانی من تا چند ماه دیگر به طور رسمی پایان می یابد.شاید خیلی خاص و ویژه نبود اما برای اولین تجربه نوجوانی خیلی هم بد نبود! درست که شبیه آن چیزی که فکر میکردم نشد اما برایم شیرین ترین لحظه ها را به وجود آورد.توانستم به روش خودم نوجوانی کنم و دنیا را مستقل از نظریه های کلی،فقط و فقط از دید ناقص خودم ببینم.

*مدرسۀ جادوگری در کتاب های هری پاتر

 

+یادداشت بالا با اندکی تغییر و تلخیص در شماره‌ی 959 نشریه دوچرخه چاپ شده است.دقت کنید!بعد از ماه ها این نشریه چاپ شده و این خبر خوبی‌ است.خیلی خیلی خوب.


امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بی‌نیازی از خلق.


صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که  به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که فقط» آن را بدهد دستم و برود.از خودم بدم آمد.با یک عذاب وجدان گنده رفتم نشستم توی حیاط.مریم را هم نشاندم کنارم و مجبورش کردم با من ناهار بخورد.برایش توضیح دادم:مامانم دیروز مجبور بود همزمان برای ناهار دو تا غذا درست کنه و بعد سریع بره سر کارش.این شد که قرمه سبزیمون یکمی سوخته و بجای رب از آب لیمو برای ترشیش استفاده شده و خبیکمی هم لوبیا هاش نپخته.»

+قبلا خیلی بهم افتخار میکرد.فقط به این خاطر که تا به حال هیچ لقمه ای برایم نگذاشته که نبرم مدرسه یا دوباره برش گردانم.در حالی که حس یک خیانتکار بزرگ بهم دست داده.

+ با تمام تلاشی که برای بزرگ شدن و کنده شدن و رفتن دارم دلم برای سال دیگر و سال های بعدتر خواهم گرفت.حداقل برای همین یکی.بخاطر تمام لقمه های هول هولکی که مامان می دهد دستم.


هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم

قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.

واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن می دهد و منظره آجر های سه سانتی آزکابان شعبه فرزانگان از جلویش کنار نمی رود تا قشنگی هاش را ببینم.تنها چیزی که دوست داشتم به18 بگویم این بود:ما در اسف‌ناک ترین شرایط به هم رسیدیم.


برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر می‌شود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات ج معده‌ات پهن می‌شود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذره‌ذره‌ات را جدا می‌کنند برای قوت زمستانشان.

آفتاب نارنجی غروب تابیده.یک مارمولک گنده دمش را می‌جنباند و با صدای بلند تست عربی می‌زند.دلت برایش می‌سوزد.کله‌ات را می‌بری توی سوراخت.دست و پایت کرخت است و خوابت می‌آید.


امروز یک چیزی خیلی مرا سوزاند.اینکه فهمیدم در طول این سه سالی که گذشته آنقدر با آدم های نامرد و بدقول و خودخواه دمخور بوده‌ام که دیگر بدجنسی کسی متحیر و عصبانی‌ام نمی‌کند.فکر کرده‌ام که دنیا یعنی همین که بخور تا خورده نشوی و ما اینجاییم که هر که بهتر از ماست را به زمین بکوبیم خودمان بالاتر برویم.آن کنش های صمیمانه و خالصانه‌ای که گاهی میبینم متاثرم می‌کند‌یادم می‌‌آورد که چه‌ دنیای قشنگی می‌توانست باشد.حالم بد می‌شود.بدتر و بدتر.

دیدن دعوا های هرروز بچه های سال کنکور دارد برایم عادی می شود.دعوا هایی که همه شان یک چیزی را بهم‌ نشان می دهد.کنکور آدم را وحشی می‌کند. درست که آموزش و پرورش کلی نقد بهش وارد است که توی ۱۲ سال نمی‌تواند آموزش های تربیتی درستی ارائه بدهد.اما‌ این سال آخر گلش است.باید بین بچه ها بود و دید که چطور آن چس‌مثقال انسانیت و نوع‌دوستی که حاصل معصومیت و لطافت انسانیشان است در سال کنکور کان لم یکن می شود.این است که ما در دانشگاه های برتر خود یک سری موجود داریم که بیشتر به گونه هایی تکامل یافته شبیهند تا نخبه.کسانی که شرایط سخت را تاب آورده‌اند و با برتری بر گونه های هم‌نژاد خود بقای خود را تضمین کرده‌اند.
جفاکاری دوستانم را که در حق همدیگر می‌بینم به کل ناامید میشوم.سگ توی هرچیزی که باعث می‌شود ما اینطور به جان هم بیفتیم.توی رقابت هم فقط میخواهیم یکی دیگر را پایین بکشیم.پیشرفت خودمان در اولویت بعدی است.

 قبلا ها یک روحیه‌ی متوسطی داشتم.حال میکردم با معمولی بودن و توی چشم نبودنم.حالا دارم‌بین همین ها بر میخورم.من هم کم از این ها ندارم.یک آشغالی هستم که فقط اینجا میتوانم اعتراف کنم که چطور از دیدن رشد بقیه استرس میگیرم.خودم را میکشم که نمره‌ام بهتر باشد.دوستانم را فراموش کرده‌ام.خانواده‌ام.زندگی معمولی و متوسط خودم.دلم نمیخواهد برگردم.نه.دلم میخواهد جای آدم هارا عوض کنم.یک چیزهایی واقعا سرجاش نیست. خوشحال نیستم.دلم راضی نیست اما بقا می‌گوید راهش‌ همین است.همین را بگیر برو جلو.قدرت کارت را راه می‌اندازت.البته تا آن موقع امیدوارم نیمچه وجدان و تعهدی در تو باقی مانده باشد.


می‌دانی من بیشتر ترسیده‌ام.از گاز‌اشک‌آوری که پشت‌ دیوار مدرسه فرود می‌آید و از‌ مردمی که لباس کسی را به جرم بودن از تنش‌در می‌آورند.ریش داری پس حتما سپاهی هستی؟!یالا بک‌گراند تلفنت را‌ نشان بده.همکلاسی‌ات هیچوقت از شغل پدرش نگفته.می‌پیچاند.نکند اطلاعاتی‌ست طرف؟پچ‌پچ های نامطمئن همینطور ادامه دارند.اینجا چندین نفر را کشته‌اند.با ضرب گلوله.درست وسط سینه‌شان.وسط سرشان.به قصد کشته‌اند.مردم از خون‌ کشته‌هایشان میگذرند؟درگیری ادامه دارد.درست جلوی چشم ما.به بچه‌ بسیجی ها سلاح داده‌اند.ترسناک تر از‌ این؟
سر کلاس جامعه کسی می پرسد که چرا در‌چهره بشاراسد عطوفت موج می‌زند؟گورباچف هم البته تهش با چهره‌ای خندان صلح نوبل گرفت.تحلیل های آبکی اینترنشنال را گوش بده.بعد بزن بیست‌وسی.حالت بهم می‌خورد.خنده‌ات میگیرد.من این روزها کلا به همه چیز خیلی مسخره میخندم.شهر خیلی ساکت است.خیلی ترسناک‌ هم هست.باز خنده‌ام میگیرد.مخصوصا صبح ها و دیدن ورق های آهن جوش خورده روی خودپرداز‌ها و درهای بانک‌های سوخته.مردم کمی بیشتر در خودشان فرورفته‌اند.ولی تو کلا سعی ‌کن قاطی نشوی که یک ستاره نچسبانند بهت.مخصوصا جلوی آن همکلاسی مشکوکت حرفی نزن.اینترنت‌ قطع است.نمیتوانم از کست‌باکس پادکست بگیرم.پادکست های قدیمی را دوباره گوش‌میکنم.پادکست القاعده و طالبان.ترس بیشتر برم میدارد.البته این چیز ها کسی را نکشته.زنده می‌مانم.یک روزی تمام می‌شود.دارم حساب میکنم وقتی تمام شود چند ساله باشم خوب است؟۵۰ یا ۴۰ ساله؟اصلا به عمر من قد می‌دهد؟


به حق، چشمگیر ترین لحظه زندگی در سال 98 تا این لحظه همان صبح اردیبهشتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی.دقیقا روبه روی قیصریه نشسته بودیم.من نقاشی های نیم-سوخته و نیم-ساییده را واضح می دیدم و داشتم بلند بلند شعری از سهراب میخواندم.خوب یادم هست.گمان کنم پربازده ترین کاری بود که در سال 98 تا به این لحظه انجامش دادم.چون همان بعد از ظهر تفسیر شعر در آزمون آمده بود و من کیفور و مست از غرور_طوری که انگار ظل‌السلطان بوده باشم _ بارها این حرکت هوشمندانه را به رویت آوردم. اتفاقا یادم هم هست که تو حالت خوش نبود و انگار یک طوریت بود.حالت تهوع و استرس و هورمون های نه با هم قاطی شده بود.ناهار نخوردی.من خوردم.احتمالا یک چیزبرگر که از اغذیه فروشی همشهری خریداری شد.هوا مسخره بود و دم داشت.تو چیزیت بود و من هی شیربادام و حلوای کنجد تعارف میکردم.رسیدیم حوزه آزمون و من بدو رفتم سرویس بهداشتی.دو نفر ایستاده بودند توی ردیف پرتعداد سرویس های بهداشتی.همان دو نفری که بعدا یکیشان شد طلای فیزیک و دیگری طلای ادبی.مگر آدم چندبار تو زندگیش به تور دو تا طلایی میخورد و در صف توالت خوش و بش میکند؟البته حسینی هم همان طرف ها داشت کمربند شلوارش را شل میکرد.آدم تنگش که میگیرد اصلا به سردر توالت و معنای آقایان» فکر نمیکند.

تو حالت خوش بود.آن لحظه ای که گفتند برگه ها را بگیرید بالا و بعد با حالتی عجیب از پله ها قل خوردیم پایین.من هم خوش بودم.سرخوش و سبک.آب معدنیم را توی هوا پرتاب میکردم.شاید اگر مرگ همینقدر حس رهایی به آدم بدهد دلم بخواهد هرروز بمیرم.باقی مانده چیزبرگر ظهر را گرفتی و بلعیدی.هوا دم داشت.اصلا به اردیبهشت نمی‌مانست.این آن بهترین و روشن ترین روز پس از ساعت های غمباری بود که خیلی از آن را با هم گذراندیم.در مدرسه،پشت در کتابخانه،روی قالی چرک نمازخانه،وسط خیابان های ظهر،توی اتوبوس های عصر.بعد آن دوران من خیلی کم شد که نمازهام را آنقدر با جدیت و اول وقت بخوانم.کم شد که با هم بنشینیم به دنیا و این بخت بد فحش بدهیم و هی حرص بخوریم.هنوز عکس های روزهاش را دارم.هنوز وقتی میبینمشان همان حس بدبختی و سرما می پیچد توی دست و پاهام.مزه ویفر و چای می آید زیرزبانم.اما عکس ها را نگه می دارم.حتی شده یکی را.

حالا حالت چطور شده؟نمی خوانی این جا را.بهتر که نخوانی.این را می نویسم که یک روز دیگری،وقتی که از این غبارآلودگی های امروزت خلاص شدی بخوانی.یک طوریت هست و من این را بهتر از هر کسی میفهمم.امیدوارم اگر یکهو دستت خورد و وبلاگم بالا آمد و این را خواندی حالت بهتر شده باشد.اگر نشد و دستت نخورد خودم صبر میکنم که حالت بِه» شود و میدهم دستت که بخوانی.شاید دلت پیچ برود و دهنت مزه ویفر بگیرد و حس کنی نشستی پشت در بستۀ کتابخانه و باد شدیدی هم می آید.طوری نیست.شاید هنوز وقتش نرسیده.تو کسی بودی که ابایی نداشتی کفشی را که دوست داری نداشته باشی ولی برای من چیزی را هدیه بگیری که دوستش دارم و به قول خودت لاکچریست.توی روزهایی که بدعنق و نحس بودم کاپشنم را به زور میگرفتی میبردی خانه و فردا صبح تمیز و نم‌دار میدادی بهم.این ها را من یادم می ماند و اگر من نه،جایی توی آرشیو همین وبلاگ ثبت می شود.کمترین کاری که میتوانم برایت بکنم همین است که یادآوری کنم اینجور نمی ماند.دلم برات از همین حالا به اندازه روزهایی که قرار است نباشی تنگ است.


می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتاده بودم به جان سینک.نمیدانم دنبال چه نوع لکه‌ای میگشتم.کف دست هام پوست انداخته.گریه ام می گیرد ولی از چیز دیگر.لابد این هم شگرد آدمیزاد برای تسکین دادن به خودش است.می گذاری خوب کار ها روی هم تلنبار شوند.هیچ کاری نمیکنی.به چیز های الکی سرگرم میشوی تا فراموشت شود.

+به تنها چیزی که فکر نمیکنم بیماری های ویروسیست.کاش بحران همه گیری حال بد هم انقدر استرس به جانتان می انداخت.


البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شده‌ام.خیلی کلنجار رفته‌ام.داد زده‌ام.سرم را به شیشه تکیه داده‌ام و دست هام را فشار داده‌ام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در می‌آید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و ناله‌های آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.

اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد می‌شود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشته‌اند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبسته‌ام.مرغ هیچ همسایه‌ای را غاز نمی‌بینم.خب من این مدلی هستم.

می‌دانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت می‌توانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیده‌اند و برگ تازه داده‌اند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کوله‌بار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل می‌کردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من می‌دهد.

+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.


روی تل بالشت ها و تشک ها نشسته ام.از بچگی این کار را دوست داشتم.هنوز حالا که ۱۸ ساله‌ام.وای من که هنوز ۱۸ ساله‌ام.چقدر روز مانده تا ۲۰ ساله شوم.چند سال تا ۲۵ و بعد ۳۰ ساله شدن!چقدر راهست هنوز.چقدر خام و ناپخته!پس حتما این هم از عادات بچه هاست که یک بلندی پیدا میکنند و پاهایشان را آویزان می‌کنند،به آینده فکر میکنند و خیال می‌بافند.درس هایم را نمیخوانم.امروز دومین روزی می شود که بجای قوز کردن روی کتاب و یادداشت کردن ساعت مطالعه دارم بی خیال طی میکنم؛دومین روز در این هفته البته! این بار خانه‌ی مادر هستم.سه نفری نیم ساعت توی حیاط داشتیم با سیخ و چوب و شلنگ آشغال های لوله جارو را بیرون میکشیدیم.بعد من به هیچ چیز رحم نکردم.چند تا مورچه داشتند توی آشپزخانه قوت زمستان سال آینده‌شان را جمع میکردند.آنها را هم انداختم توی جارو.به اینجا حتی بیشتر از اتاق خودم احساس تعلق می‌کنم.پنجره‌های بزرگ دارد و وقتی که باران بیاید دیوارهاش بوی خوبی می‌دهند.چای بعد از غذا خیلی مهم است(و خواب بعد از چای خیلی مهم تر) و هر چقدر هم که دیروقت به نماز بایستی اصلا چپ‌چپ نگاهت نمی‌کنند.من که فعلا خانه ندارم،بعدا که انقدر بزرگ شدم که تنهایی از پس همه چیز بربیایم توی ذهنم هست که همچین خانه‌ای داشته باشم.یادم هم می‌ماند که قبل از اینکه خیلی پیر شوم خانه را رها کنم.سفر کنم و خانه های دیگر را امتحان کنم.
دارم سعی میکنم خودم را آرام نگه دارم.مامان که گوشیش را جواب نمیدهد.نمیدانم از بیمارستان برگشته یا نه.پاهایم را محکم تر تکان میدهم.کاش می‌آمد برم میگرداند خانه.آنجا را برای درس نخواندن ترجیح میدهم.

 


به حق، چشمگیر ترین لحظه زندگی در سال 98 تا این لحظه همان صبح اردیبهشتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی.دقیقا روبه روی قیصریه نشسته بودیم.من نقاشی های نیم-سوخته و نیم-ساییده را واضح می دیدم و داشتم بلند بلند شعری از سهراب میخواندم.خوب یادم هست.گمان کنم پربازده ترین کاری بود که در سال 98 تا به این لحظه انجامش دادم.چون همان بعد از ظهر تفسیر شعر در آزمون آمده بود و من کیفور و مست از غرور_طوری که انگار ظل‌السلطان بوده باشم _ بارها این حرکت هوشمندانه را به رویت آوردم. اتفاقا یادم هم هست که تو حالت خوش نبود و انگار یک طوریت بود.حالت تهوع و استرس و هورمون های نه با هم قاطی شده بود.ناهار نخوردی.من خوردم.احتمالا یک چیزبرگر که از اغذیه فروشی همشهری خریداری شد.هوا مسخره بود و دم داشت.تو چیزیت بود و من هی شیربادام و حلوای کنجد تعارف میکردم.رسیدیم حوزه آزمون و من بدو رفتم سرویس بهداشتی.دو نفر ایستاده بودند توی ردیف پرتعداد سرویس های بهداشتی.همان دو نفری که بعدا یکیشان شد طلای فیزیک و دیگری طلای ادبی.مگر آدم چندبار تو زندگیش به تور دو تا طلایی میخورد و در صف توالت خوش و بش میکند؟البته حسینی هم همان طرف ها داشت کمربند شلوارش را شل میکرد.آدم تنگش که میگیرد اصلا به سردر توالت نگاه نمیکند

تو حالت خوش بود.آن لحظه ای که گفتند برگه ها را بگیرید بالا و بعد با حالتی عجیب از پله ها قل خوردیم پایین.من هم خوش بودم.سرخوش و سبک.آب معدنیم را توی هوا پرتاب میکردم.شاید اگر مرگ همینقدر حس رهایی به آدم بدهد دلم بخواهد هرروز بمیرم.باقی مانده چیزبرگر ظهر را گرفتی و بلعیدی.هوا دم داشت.اصلا به اردیبهشت نمی‌مانست.این آن بهترین و روشن ترین روز پس از ساعت های غمباری بود که خیلی از آن را با هم گذراندیم.در مدرسه،پشت در کتابخانه،روی قالی چرک نمازخانه،وسط خیابان های ظهر،توی اتوبوس های عصر.بعد آن دوران من خیلی کم شد که نمازهام را آنقدر با جدیت و اول وقت بخوانم.کم شد که با هم بنشینیم به دنیا و این بخت بد فحش بدهیم و هی حرص بخوریم.هنوز عکس های روزهاش را دارم.هنوز وقتی میبینمشان همان حس بدبختی و سرما می پیچد توی دست و پاهام.مزه ویفر و چای می آید زیرزبانم.اما عکس ها را نگه می دارم.حتی شده یکی را.

حالا حالت چطور شده؟نمی خوانی این جا را.بهتر که نخوانی.این را می نویسم که یک روز دیگری،وقتی که از این غبارآلودگی های امروزت خلاص شدی بخوانی.یک طوریت هست و من این را بهتر از هر کسی میفهمم.امیدوارم اگر یکهو دستت خورد و وبلاگم بالا آمد و این را خواندی حالت بهتر شده باشد.اگر نشد و دستت نخورد خودم صبر میکنم که حالت بِه» شود و میدهم دستت که بخوانی.شاید دلت پیچ برود و دهنت مزه ویفر بگیرد و حس کنی نشستی پشت در بستۀ کتابخانه و باد شدیدی هم می آید.طوری نیست.شاید هنوز وقتش نرسیده.تو کسی بودی که ابایی نداشتی کفشی را که دوست داری نداشته باشی ولی برای من چیزی را هدیه بگیری که دوستش دارم و به قول خودت لاکچریست.توی روزهایی که بدعنق و نحس بودم کاپشنم را به زور میگرفتی میبردی خانه و فردا صبح تمیز و نم‌دار میدادی بهم.این ها را من یادم می ماند و اگر من نه،جایی توی آرشیو همین وبلاگ ثبت می شود.کمترین کاری که میتوانم برایت بکنم همین است که یادآوری کنم اینجور نمی ماند.دلم برات از همین حالا به اندازه روزهایی که قرار است نباشی تنگ است.


امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفهمم فقط راضی‌ام‌ که وقتی بالا میروم حرفی رد و بدل نشود.
الان شب است.دوباره پشت میزم.ته اپیزود را پخش کردم.حامد صرافی‌زاده هیچ وقت این پست را نمیخواند ولی چون امروز فقط چند دقیقه حال مرا خوب کرد ازش ممنونم.بعد دوباره حالم همان شد.
+دختر بچه‌ای با موهای قارچی نگاهش به پنجره زیرزمین است و با وحشت گریه میکند.خاطرات بچگیم آنقدر بد است که حالا کابوس من شده‌.


دلم یک خانه میخواهد.یک خانه که هر وجبش مال خودم باشد.از لولای در هاش گرفته تا کاغذدیواری های بدرنگ قهوه‌ایش که هیچ دوستشان ندارم.روی همه جایش حس مالکیت داشته باشم.با یک حس غروری بتوانم بگویم:دارم میروم خانه‌ااااام."خانه‌ام" نه به معنای حیاط خلوت و ویوی رو به دریا یا نه حتی به معنای داشتن دو پنجره،یکی رو به مشرق و یکی رو به مغرب.خانه به این معنا منظورم است‌ که قوانینش را خودم طی کرده باشم.قانون اینکه بعد حمام می‌توانی بیایی وسط اتاق،راه بروی،یک چای هم بریزی بخوری و هر نیم ساعت یکبار یک تکه لباس تن کنی.قانون اینکه چند شب در هفته میتوانی بدون مسواک بخوابی،صدای تلویزیون حداکثر چند درجه باشد،چه وقت ها می‌شود وعده ناهار و صبحانه را سرهم کرد،شب ها کی بخوابی و برای صبح چند تا زنگ هشدار تنظیم کنی، گل ها را روی پیشخوان بگذاری یا حتما روی میز.نه منظورم این نیست که "خانه‌ام" واقعا یک خانه است.شاید یک اتاق باشد.بدون جاکفشی.بدون کلید.بدون آشپزخانه‌.بدون حمام‌.بدون تلویزیون.بدون در.بدون پنجره.بدون دیوار.بدون سقف.اینجا باید لفظ خانه را از واژه‌ی "خانه‌ام" حذف کنم.می ماند یک ضمیر متصل معلق در هوا.من از تمام این‌ سرمایه های بشری یک میم مالکیت دارم فقط.دلم میخواهد یک چیزی باشد.یک مجسمه سیمانی رو به روی ساختمان شهرداری اصلا.یک چیزی باشد که این ضمیر سرگردان را بچسبانم بهش.آنوقت آرام میگیرم.عشق من،کفش من،کادوی تولد ۴ سالگی من،کارت کتابخانه‌ی من،شال گردن من،حقوق ماهیانه من.اینها هر کدام نخشان را که بگیری و بکشی به یک آدم دیگر می‌رسند.آدم ها این موضوع را معمولا بعد از بازنشستگی‌ می‌فهمند.از آن وقت به بعد شروع میکنند به فلسفیدن.حس میکنند مرگ خیلی بهشان نزدیک است و به قول معروف هیچ‌چیزی را نمی‌شود با خود به گور برد.خوب هم هست اتفاقا.زودتر از دنیا دل می‌کنند و آن دم آخر را بدون کولی‌بازی_همراه یک لبخند ملیح که یعنی آره من میرم بهشت_ سپری می‌کنند.هر چه زودتر بفهمی که هیچ چیزی نداری زودتر خالی می‌شوی.بد است این.عاقبت بخیری ندارد.نمیدانم چرا دارم بهش فکر میکنم.دل آدم آرام نمیگیرد.چرا آدم نباید یک "مال خودِ خودِ خودمه" را از ته دل بگوید؟


برای خانم سالی

سلام.این نامه را اول انتهای دفترچه لغت ها یادداشت کردم.الان اینجا و بعد شاید ورقی پیدا کنم و منتقلش کنم.قصد دارم نامه را پیوست کتاب دشمن عزیز کنم.امیدوارم به ساحت شما جسارت نشود و یادداشت یک غریبه را لابه‌لای نامه‌هایتان به خانم جروشا پندلتون بپذیرید.اینکه چرا شخصیت اصلی را رها کردم و سراغ شما آمدم دلیل داشت.شما همان کسی هستید که من ‌می‌خواهم باشم.قبول دارم،داستان دوست شما بسیار رویایی‌تر چیزها را کنار هم می‌چیند:کسی که کودکی و نوجوانی نابسامانی داشته سرانجام مشکلات را شکست می‌دهد،نویسندۀ قابلی می‌شود و با مردی که تمام ویژگی های خوب براش تیک خورده ازدواج می‌کند.ولی یک چیز هست که خیلی بهش فکر می‌کنم.جودی خاطر سرگذشتش همیشه دغدغه داشت که زندگی بهتری برای بچه‌هی مثل خودش بسازد.اما اگر بر فرض مثال،زندگیش متعادل بود،پدر و مادر و خانه‌ای هم داشت که پشتش به آنها گرم باشد،آیا هیچوقت به فکرش می‌رسید که جایی هست که بچه‌هایش در آرزوی داشتن خانواده یا یک بورس تحصیلی شب‌ها سر روی بالش بگذارند؟این را برای زیرسوال بردن دوست شما نپرسیدم.منتظر جوابش هم نیستم.مقصودم این‌است که کار شما برای من باارزش‌تر بود.دوست دارم مثل شما به آدم‌ها(مخصوصا بچه‌ها) کمک کنم؛حتی اگر شرایطشان را درک نکنم.نمی دانم چقدر موفق خواهم شد.تا اواسط امروز فکرم روی نامه‌ای بود که باید برای شما بنویسم؛یک لحظه چشمم به طرف آیینه برگشت.حواسم از شما به‌کلی پرت شد.

رامونا را دیدم.موهاش را تا زیرگوش کوتاه کرده بودند.شیطنت توی چشم هاش به اندازه معصومیتش بود.آشنایی‌ام با رامونا مربوط به ده سالگیم می‌شود.تابستان سالی که باید به کلاس چهارم می‌رفتم،کلاس زبان رفتن بچه‌ها هم مد شد.جوان ها شروع کرده‌بودند به اپلای و همانجا فهمیده بودند که کاش زبان انگلیسی را زودتر شروع می‌کردند.همان موقع اجازه پیدا کردم تنهایی سوار اتوبوس شوم،کرایه را خودم حساب کنم،گوشۀ خیابان بایستم و همراه عابرهای دیگر عرض خیابان را طی کنم،بپیچم توی خیابان دانش،آموزشگاه را پیدا کنم و به امید اینکه ده_بیست سال بعد حکمتش را کشف خواهم کرد،گرامر و املای لغت کار کنم.طبق چیزی که مامان ده‌بار توضیحش داد صبح خنکی توی ایستگاه ایستادم،روی صندلی کنار پنجره نشستم،بلیت را به راننده دادم،از عرض خیابان رد شدم و قبل از اینکه بپیچم توی کوچۀ روبه‌روی کلوپ انقلاب برخلاف برنامۀ پیش‌بینی شده،کتاب فروشی تربیت را دیدم.اعضای اپلای کردۀ فامیل هیچ توضیحی دربارۀ کتاب‌فروشی‌ها و تاثیراتشان روی آینده نداده بودند.توی جندثانیه‌ای که قدم هام را سست کردم خوب دیم و فقط قفسه های سفیدرنگ و اکثرا خالی را یادم ماند.نمی‌دانم چندروز بعد جرات کردم و داخل شدم.رامونا از معدودترین کتاب‌هایی بود که به‌درد خواندن میخورد(فکر کنم آقای کتابفروش کمک کرد تا پیداش کنم)1600 تومان بود.

کتاب‌های رامونا اولین داستان‌های غیرایرانی بود که می‌خواندم.تصوراتم را از قصه‌ها تا آن‌موفع مهدی‌آذریزدی ساخته بود.تنظیمات پیش‌فرضم بهم ریخت.زندگی رامونا برام خیلی عجیب بود.خانواده رامونا مهمانی هایی می‌گرفتند برای اعضای محله و آنجا کره‌بادام‌زمینی و لیموناد میخوردند(دل و روده‌ام می‌پیچید بهم) و آن هم نه سرسفره،بلکه هرکس چیزی که می‌خواست را از روی میز گوشه اتاق انتخاب می‌کرد.غذای شام را صبح‌ها توی آرام پز می‌گذاشتند و ناهار را همه در مدرسه یا سرکار صرف می‌کردند.هر کس باید خودش بشقاب غذاش را می‌شست.بزرگراه‌ها را با شماره می‌شناختند.آدم‌هایی بودند که توی دستشویی طهارت نمی‌کردند ولی عادت شب‌ها دوش‌گرفتن از اصول دینشان بود.یک‌بار هم رامونا با لباس خوابش رفت مدرسه(این یکی اصلا توی مغزم نرفت.لباس مخصوص برای خواب؟).فقط یک چیز باعث شد که کتاب را نبندم و دور نیندازم؛موهای رامونا(کوتاه شده تا زیر گوش بدون یک درصد خطا).این یکی را خوب درک می‌کردم.هفت سالم که بود پرسیدم کی اجازه دارم موهام تا روی شانه‌هام باشد؟جواب شنیدم وقتی وارد کلاس پنجم شده‌باشم.خانم سالی شما هنوز نامه را زمین نگذاشتید؟بله نامه برای شماست و بدون شک آینده‌ای هستید که به خودم وعده دادم.من گذشته‌ای هم دارم و آن گذشته راموناست؛گیریم از گردن به بالا!(آن تفاوت‌ها که گفتم همه اختلاف سلیقه بودند.اصلِ کار همین است)امروز بعد از دیدن رامونا توی آیینه سراغ دو چیز رفتم. یکی مجموعه هفت مجلد کتابی که از کتابفروشی تربیت خریدم و یکی آلبوم عکس‌هام؛رامونا وسط جنگل های آستارا،رامونا در مهدکودکش کنار مهدی و نگار و علی دیوونه.فیلمی که توانسته بودم از CD های خش دار بازیابیش کنم هم پلی کردم.رامونا داشت توی یک نمایش موزیکال شعری را هم‌خوانی می‌کرد.رامونا خیلی دختر خوب و پرانرژی بود.دوستش دارم ولی دیگر دوره‌اش تمام شده.روی کتاب‌هاش خاک سنگینی نشسته.این یعنی خیلی گذشته.کتابفروشی تربیت به بهانه عریض شدن خیابان تخریب شده.همه چیز به همین اندازه متحول شده.گذشته اگر هیکل یغورش را کنار بکشد می توانم خودم را ببینم که در کنار شما ایستاده‌ام.دکتر مک ری و بچه های نوانخانه جان گریر ایستاده‌اند.یک عکس دسته‌جمعی می‌گیریم.آن را هم پیوست می‌کنم به کتاب شما.

ارادتمند

خدانگهدار

+این نوشته در راستای فراخوانی نوشته شده که باید در آن به شخصیت یک کتاب نامه بنویسیم.


بله.فکر میکنند رسالت ما گمراه کردن پسران سر _همیشه_ به مهر آنهاست.درست هم فکر میکنند.خود من توی تمام مهمانی ها زیرلباس شبم کیسه‌ای دارم،سر زن ها که به ماسک لیمو گرم شد و آن طرف کارشناسان جم‌تی‌وی مسائل خاوردور را خوب تشریح کردند، عشوه‌ای می‌آیم و قلب شوهران و دوست‌پسران چشم قشنگشان را از سینه بیرون میکشم و تو کیسه میکنم و از در پشتی فرار میکنم.توی گوشی‌م به پسر‌ها مسیج میدهم برویم پارک‌لاله دو تا آب انار بخوریم؟پسران پاک و معصوم را گمراه میکنم‌ و بعد به بهانه‌ی خواستن حق طلاق و اینها ولشان میکنم.
توی یک جایی که دورهمی آدم‌های‌ کتاب‌خوانده و درس‌خوانده بود گفتم که من از مصاحبه شغلی میترسم.جدیدا به نمره عینک و گودی کمر و صافی کف پا گیر میدهند( فقط چون قرار است استخدامت کنند و  چندرغاز بیندازند جلوت،حق دارند بازخواستت کنند)،یکی‌شان که از همه‌مان بزرگتر بود و  با پسرش درباره حدود دوستی‌ش با دخترها هیچ مشکلی نداشت_و من این را ربط داده بودم به افق‌های پت و پهن‌ فکری‌ش_ درآمد گفت:عزیزم تو که خوش‌چهره‌ای حتما قبولت میکنن نترس.استدلال چندان غریبی نبود.همانجا تا تهش را خواندم؛که چون خدالطف کرده یک مقداری از ژن یوزارسیف بهم عطا کرده حالا باید تمام موفقیت‌هام محدود به چشم‌ و دهان و دماغم باشد و هر ناکامی‌ هم لابد بخاطر استفاده نادرست از فرمژه بوده.دارم فکر میکنم آن وقتی که مُردم و جنازه‌ی بوگندوم را ول دادند توی یک چاله و روش خاک ریختند اگر یک آپشنی داشته‌باشد قبرم_مثلا کنار قبر بهاره رهنما باشد_فامیل‌ها و دوست‌ها دیالوگی برقرار میکنندبا این مضمون:قربون خدا برم. آنارشیدای ما به‌از شما نباشه همش داره ژله تزریقی درست میکنه واسه شب یلدا.اونوقت این باید جاش اینجا باشه؟پیشونی پیشونی منو کجا.
+قبول نیست!اگر همینقدر که به چشم خانم‌های مالباخته(مال=شوهر/نامزد/پسر/داداشی/دوست معمولی) دلبر به نظر می‌رسم،به چشم کراش هام هم می‌بودم الان به فکر یدن معشوقکان دل‌انگیز دیگران نمی‌افتادم.


اولین روز از بیست و یک سالگی‌ام روی قله از من پرسید: خب برنامه‌ت برای زندگی چیه؟

مکث کردم و گفتم: خب اول از همه می‌خوام زنده بمونم.

احتمالا این حرف از من نیست. در چند ماه گذشته تقریبا هرروز مرگ را مطلوب‌تر دیده‌بودم. اما یک لحظه خواستم که زنده باشم. یادم هست که سال قبل درست در روزهای انتخاب رشته داشتم کتابی می‌خواندم به اسم "انسان در جستجوی معنا". بعد از این مدت یک ساله فهمیدم که معنای زندگی جستنی نیست. من هر چه جستم بعد از مدتی پوچ شد. من هم ایمان راسخ را تجربه کردم و هم بی‌تعلقی مطلق به تمام هستی. توی کتابخانه‌م کتاب قانون راز دارم و کنارش مسخ را چیده‌م. کور نیستم. خیلی چیزها را می‌دانم و خیلی چیزها هم نمی‌دانم. هیچکدام از برنامه‌های از قبل آماده شده‌ی زندگی را نمی‌پسندم. دوست دارم بیشتر بدانم و معنای محکم‌تری برای خودم بسازم. دوست دارم زنده باشم و بیشتر بسازم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها