امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفهمم فقط راضی‌ام‌ که وقتی بالا میروم حرفی رد و بدل نشود.
الان شب است.دوباره پشت میزم.ته اپیزود را پخش کردم.حامد صرافی‌زاده هیچ وقت این پست را نمیخواند ولی چون امروز فقط چند دقیقه حال مرا خوب کرد ازش ممنونم.بعد دوباره حالم همان شد.
+دختر بچه‌ای با موهای قارچی نگاهش به پنجره زیرزمین است و با وحشت گریه میکند.خاطرات بچگیم آنقدر بد است که حالا کابوس من شده‌.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها