صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که  به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که فقط» آن را بدهد دستم و برود.از خودم بدم آمد.با یک عذاب وجدان گنده رفتم نشستم توی حیاط.مریم را هم نشاندم کنارم و مجبورش کردم با من ناهار بخورد.برایش توضیح دادم:مامانم دیروز مجبور بود همزمان برای ناهار دو تا غذا درست کنه و بعد سریع بره سر کارش.این شد که قرمه سبزیمون یکمی سوخته و بجای رب از آب لیمو برای ترشیش استفاده شده و خبیکمی هم لوبیا هاش نپخته.»

+قبلا خیلی بهم افتخار میکرد.فقط به این خاطر که تا به حال هیچ لقمه ای برایم نگذاشته که نبرم مدرسه یا دوباره برش گردانم.در حالی که حس یک خیانتکار بزرگ بهم دست داده.

+ با تمام تلاشی که برای بزرگ شدن و کنده شدن و رفتن دارم دلم برای سال دیگر و سال های بعدتر خواهم گرفت.حداقل برای همین یکی.بخاطر تمام لقمه های هول هولکی که مامان می دهد دستم.


مشخصات

آخرین جستجو ها