الان که نشسته ام روی صندلی،انگشت هایم را روی دکمه های کیبورد فشار می دهم و آن بیرون که همچنان باران ریز و یکنواختی می بارد.من به آهنگی که پلی می شود گوش می دهم و همراه با نت های شناور در فضا،روحم را رها می کنم.آی ای دنیا.دنیادنیا(ریشه اش هست دَنَیَ/یعنی پست تر)احساس میکنم در بیست و هفت سالگی،چند هفته مانده به تولد بیست و هشت سالگی ام، در دریای خزر غرق شده ام.روی موج ها می رقصم و به این طرف و آن طرف کشیده می شوم.دلتنگم اما یک دلتنگی شیرین است.نزدیکانم احتمالا غمگین من هستند اما یک آگاهی در من پدید آمده.یک نقطه روشن دیده ام.انگار از درد های پست تر رهایی یافته ام.
به هیچکس نگفته ام که یکی از بزرگترین ترس هایم جوانمرگ شدن است.اگر به مامان بگویم می گوید نفوس بد نزن و اگر به پری و مریم بگویم می گویند بادمجون بم آفت نداره.
میخواهم نوشتن را ادامه دهم اما همین جا توقف می کنم.یک ساعت گذشته.من نشسته ام.انگشت هایم کیبورد را نوازش می کنند.باران بند آمده.آهنگ برای چندمین بار پلی می شود.رها هستم.چشم هایم داغ می شود.آهنگ را قطع میکنم.باید به چیز های خوب تری فکر کنم.
+به مریم نوشتم:ممکنه قبل از اینکه بمیرم سومین پادشاه هخامنشی رو ببینم؟نوشت:حتما!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها